فالی ازدفترعشق
من خرابم زغم یارخراباتی خویش میزندغمزه اوناوک غم بردل ریش
باتو پیوستم و از غیرتو دل ببریدم آشنای توندارد سربیگانه و خویش
به عنایت نظری کن که من دلشده را نرود بی مدد لطف توکاری ازپیش
آخرازپادشه ملک ملاحت چه شود گرلب لعل توریزد نمکی بردل ریش
خرمن صبرمن سوخته دل دادبه باد چشم مست توکه بگشادکمین ازپس وپیش
گر چلیپای سرزلف زهم بگشاید بس مسلمان که شودکشته آن کافرکیش
پس زانومنشین وغم بیهوده مخور که زغم خوردن تورزق نگردد کم وبیش
پرسش حال دل سوخته کن بهرخدا نیست ازشاه عجب گربنوازد درویش حافظ ازنوش لب لعل توکامی کی یافت که نزدبردل ریشش دوهزاران سرنیش